سرمه ای پوش. که جامۀ سرمه ای پوشد. سیاه پوش: فلک را کرد کحلی پوش پروین موصل کرد نیلوفر به نسرین. نظامی. حلقه داران چرخ کحلی پوش در ره بند گیش حلقه بگوش. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 8)
سرمه ای پوش. که جامۀ سرمه ای پوشد. سیاه پوش: فلک را کرد کحلی پوش پروین موصل کرد نیلوفر به نسرین. نظامی. حلقه داران چرخ کحلی پوش در ره بند گیش حلقه بگوش. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 8)
ترش و شیرین. مزّ. مزّه. ملس. به مزۀ شرابی که کمی ترش باشد. نه ترش و نه شیرین. ترش مطبوع. کمی ترش. (یادداشت مؤلف). به معنی ترش و شیرین باشد. (برهان). مزۀ ترش که در آن شیرینی هم باشد. (غیاث). ترشی که در آن شیرینی هم باشد. (از آنندراج) : رمان مز، انار میخوش. (ریاض الادویه)
ترش و شیرین. مُزّ. مُزَّه. ملس. به مزۀ شرابی که کمی ترش باشد. نه ترش و نه شیرین. ترش مطبوع. کمی ترش. (یادداشت مؤلف). به معنی ترش و شیرین باشد. (برهان). مزۀ ترش که در آن شیرینی هم باشد. (غیاث). ترشی که در آن شیرینی هم باشد. (از آنندراج) : رمان مز، انار میخوش. (ریاض الادویه)
دلق پوشنده. پوشندۀ دلق. که دلق پوشد، که دلق پوشیده است. پوشیده دلق. آنکه لباس مندرس پوشیده است. (ناظم الاطباء) ، درویش و زاهد. (آنندراج). گوشه نشین. (ناظم الاطباء). صوفی، باین تعبیر که دلق می پوشیده است. صوفی کامل. مرشد راه دان. اولیأاﷲ. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : در میان دلق پوشان یک فقیر امتحان کن وآنکه حقست آن بگیر. مولوی. هان و هان این دلق پوشان حقند صدهزار اندر هزار و یک تنند. مولوی. که ای زرق سجادۀ دلق پوش سیه کار دنیاخر دین فروش. سعدی. خوش می کنم به بادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید. حافظ. تو نازک طبعی و طاقت نیاری گرانیهای مشتی دلق پوشان. حافظ
دلق پوشنده. پوشندۀ دلق. که دلق پوشد، که دلق پوشیده است. پوشیده دلق. آنکه لباس مندرس پوشیده است. (ناظم الاطباء) ، درویش و زاهد. (آنندراج). گوشه نشین. (ناظم الاطباء). صوفی، باین تعبیر که دلق می پوشیده است. صوفی کامل. مرشد راه دان. اولیأاﷲ. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : در میان دلق پوشان یک فقیر امتحان کن وآنکه حقست آن بگیر. مولوی. هان و هان این دلق پوشان حقند صدهزار اندر هزار و یک تنند. مولوی. که ای زرق سجادۀ دلق پوش سیه کار دنیاخر دین فروش. سعدی. خوش می کنم به بادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید. حافظ. تو نازک طبعی و طاقت نیاری گرانیهای مشتی دلق پوشان. حافظ
روپوش، آنچه روی را بپوشد، (یادداشت مؤلف)، روپوش و برقع، رجوع به روپوش شود، لباس که بر زبر دیگر جامه ها پوشند، پرده، ملمع، مطلا، کسی که ظاهر و باطن وی یکی نباشد، (ناظم الاطباء)
روپوش، آنچه روی را بپوشد، (یادداشت مؤلف)، روپوش و برقع، رجوع به روپوش شود، لباس که بر زبر دیگر جامه ها پوشند، پرده، ملمع، مطلا، کسی که ظاهر و باطن وی یکی نباشد، (ناظم الاطباء)
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
پوشندۀ حله و لباس نو و فاخر: صبا از زلف و رویش حله پوش است گهی قاقم گهی قندزفروش است. نظامی. سپیده دم که شدم حله پوش حجله و سور و یلبسون ثیاباً شنیدم از لب حور. نظام قاری (دیوان ص 32)
پوشندۀ حله و لباس نو و فاخر: صبا از زلف و رویش حله پوش است گهی قاقم گهی قندزفروش است. نظامی. سپیده دم که شدم حله پوش حجله و سور و یلبسون ثیاباً شنیدم از لب حور. نظام قاری (دیوان ص 32)